محل تبلیغات شما



توی تاکسی نشسته ام .مرد راننده می گوید :"امشب حشمت فردوس ، فلان کار را می کند .رفته ام توی اینترنت تا آخرش را خوانده ام ." آن دیگری عاشق یوزارسیف است و با ذوق و شوق از یوزارسیف می گوید . حشمت فردوس ، ستایش ،یوزارسیف و بانو زلیخا ، اسم هایی هستند که در این هم صحبتی کوتاه ، زیاد رد و بدل می شوند .

من که کارشناس و منتقد و از این دست آدم ها نیستم .سوادش را ندارم .مثل سواد خیلی چیز های دیگر که ندارم .

ولی خوشحال شدم .خوشحال از اینکه محصولات وطنی هم ، طرفدار های مهم و زیادی دارند .و شهر و کشور فقط آن هایی که من می بینم نیستند .آن هایی که فقط ماه پاره ! می بینند .


روزهای بهار برایم یک تلخی ماندگار دارند ، که بوی غریب غربت پسری ۱۶ ساله‌را می دهند ، گریان بر بالین مادر. مادری که بهار ، آخرین فصل زندگی اش بود و رفته رفته تا خرداد ، چشم هایش بسته می شوند .و پسری ۱۶ ساله ، که فقط نگاه می کرد و می کوشید : باور نکند . باور نکند که این خاموشی چشم های مادر ، همیشگی است. "بهار" ؛ این فصل نازنین ، این گونه تلخ می شود .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کسب و کار